Tuesday 22 May 2012

آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.










بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد. حقیقت این است که با دیدن این تابلو و نبودن هیچ توضیحی برای آن بسیار کنجکاو شدم تا ببینم که موضوع چیست و البته با جستجو در سایت های فارسی به روایات متناقضی از این داستان برخوردم اما متوجه شدم که همه روایات ازیک منشا یعنی لغت نامه دهخدا هستند که چون به صورت تکه تکه نقل شده اند متناقض به نظر می رسند.
اما من برای شما خلاصه ای از منبع اصلی یعنی لغت نامه دهخدا زیر عنوان نام پانته آ می آورم به امید اینکه لذت ببرید و نیز پند بگیرید!
شایان ذکر است که دهخدا نیز بر اساس روایت گزنفون نقل می کند.


کوروش در برابر اجساد پانته آ و شوهرش

داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.

در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …

ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند .

سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: << قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم … >>

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که  مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت :<< افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی >>

پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپارد .

هنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی  به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.


http://kingfoska.wordpress.com/2010/01/05/%D8%AA%D8%B5%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D8%AC%D8%B3%D8%A7%D8%AF-%D9%BE%D8%A7%D9%86/
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday 15 May 2012


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday 14 May 2012

ما سرزمینمان را از سر راه نیاورده ایم ... سه جزیره ی ما ...هیچ نباشد .









جهان هیچوقت بر روی ادعا نمی چرخد ....

سیاست حریف مرزها می شود ...اما از پس حافظه ها بر نمی آید

تمام بیلبوردهای دنیا را در دست بگیرید و جزایر سه گانه را به کشوری نسبت دهید

که تاریخ تاسیسش کمتر از کارخانه های کبریت سازی ماست .........

فریاد می زنم که به یاد ملتم بیاورم نه هیچ غریبه ای.

که اجنبی بودن به تفکر است نه آنطرف مرز ها زیستن

ما سرزمینمان را از سر راه نیاورده ایم ...

ما آنقدر حافظه داریم که داریوش را سینه به سینه به کودکانمان بسپاریم ....

کوروش را بی کتیبه هم کبیر بدانیم ..
بی کسی از تر سال 59 که نیستیم .... که یک وجب از خاکمان ....

یک تار مو از زنانمان را به زور هزار ترکش خورده و نخورده .... نفروختیم .........

نه از دریاچه ی ارومیه مان نه از سیستان ِ غریبمان ....

نه از کردهای گوشه نشینمان ....

نمی گذریم ....
تاریخ را دقیق تر بخوانید شاید بدانید دست روی کدام ملت گذاشته اید

ملتی که درد هایش را می خورد اما تن به تسلیم ِ میله های پرچمش هم نمی دهد

سه جزیره ی ما ...هیچ نباشد ...حتی اگر در تمام زندگیمان حتی به ذهنمان هم خطور نکند

برای شما زیاد تر از حجم گلویتان است .....

تاریخ همیشه اثبات کرده است .... ملت ها و فرهنگ هایشان ماندگار تر از دولت ها هستند

حالا که از تمام دنیا برای شما دست می زنند ...برایتان هورا می کشند

حواستان به پنجه های پر درد ما باشد .........

ملیت / چیزی نیست که با تمام بدبختی های روزمره مان از آن بگذریم ..............
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

دنیا محل خطرناکی است






دنیا محل خطرناکی است , اما نه‌ بخاطر اعمال شیطانی که صورت میگیرد ،

بلکه بخاطر انهایی که میبینند ولی‌ کاری انجام نمیدهند .

((آلبرت انشتین))


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday 11 May 2012

هشدار جدی به دختران مجرد ايراني!!!





 


به زودی دختران چينی با مهريه کم وارد کشور می شوند!

صغری جین هو یانگ ۲ سکه بهار آزادی،
 صاحب آپارتمان شخصي در پكن، دختر حاجي
 
 
 
سمیه شان جان هو۲ سکه بهار آزادی،
 Miss Word 2009 چين، دكتراي هوا فضا
 
 
 
سکینه تانگ یو شوآ ۱سکه بهار آزادی،
بابا ننه پول دار، مطيع و سربه راه تضميني
 
 
 
رقیه سان شی مون ۴سکه بهار آزادی،
با دختر خاله اضافه
 
 
 
 
عفت جینگ مین۳ سکه بهار آزادی،
 تك فرزند مادرمرده
 
 
حبیبه اون چون 5 سکه بهار آزادی،
 با ارائه رضايت قبلي جهت زن دوم
 
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday 10 May 2012

ناگفته‌هاي مرگ ايرج قادري از زبان رفيق 50 ساله‌اش، سعيد مطلبي







چه كسي باور مي‌كرد تعداد تشييع‌كنندگان ايرج در مراسم خاكسپاري‌اش از تعداد كساني كه در يك نصفه روز به ديدنش مي‌آمدند كمتر باشد
ما آنقدرها هم بي‌صاحب نيستيم
بعدازظهر بود كه تهمينه از بابلسر تلفن كرد و گفت دارند ايرج را با آمبولانس مي‌آورند تهران و گفت كه خودش با ماشين از پس آمبولانس در راه است؛ ‌اما تعطيلات نوروز است و جاده شلوغ و نمي‌داند كه مي‌تواند سايه به سايه آمبولانس بيايد يا نه و خواست كه به بيمارستان بروم و وقتي ايرج را آوردند تحويلش بگيرم، بالاخره مريض بايد صاحبي داشته باشد.


پرستار صدايش كرد:

- آقاي قادري، امروز چه روزيه؟

مي‌خواست درجه هوشياري‌اش را بفهمد. اما چشم‌هاي ايرج همچنان بسته ماند و جوابي نيامد. پرستار با صداي بلندتر و تحكم بيشتر پرسيد

- امروز چه روزيه آقاي قادري؟

هراسان چشم‌هايش را گشود، با ترس و واهمه آن را به پرستار دوخت، پيشاني‌اش چين برداشت، ابروهايش را درهم كشيد و همچون ماهي افتاده بر خاك چند بار دهانش را باز و بسته كرد. بعد از بازداشتش در سي و چند سال پيش كه بر اثر يك سوءتفاهم تا دم مرگ هم پيش رفت، حالتش اين‌گونه شده بود، حالا ديگر از صداهاي اينچنين با تحكم و شديد و هر نوع پرسش و سوال دچار اضطراب مي‌شد، چانه‌اش لرزيد و به زحمت و دشواري زمزمه كرد:

- سه‌شنبه

با نگاهي صادقانه به پرستار چشم دوخت تا به او بباوراند كه در جواب دادن صادق بوده و دروغ نگفته است. پرستار سر تكان داد، چيزي روي برگه‌يي نوشت، تخت را دور زد و وقتي از كنار من مي‌گذشت نجوا كرد:

- درجه هوشياريش پايينه.

درست مي‌گفت. شنبه بود، نه سه‌شنبه.



تهمينه رفته است تا صورتحساب بيمارستان را بدهد. از روزي كه بستري شد، دائم مي‌گويند كه ورقه بيمه تكميلي‌اش را مي‌آورند، كه هنوز نياورده‌اند؛ گفتند امروز، بعد فردا، پس‌فردا، شنبه، دوشنبه. اما ورقه بيمه نيامد كه نيامد بعد گفتند صورتحساب بيمارستان را بدهيد كه ما پول به حساب بيمارستان بريزيم كه تهمينه مخالفت كرد. اصرار كردند و دوباره پيغام فرستادند كه آماده‌اند پول بيمارستان را بپردازند و آخر سر داد تهمينه درآمد كه:

- آقاجان چه اصراري داريد محتاج‌پروري كنيد؟ من احتياج ندارم، شوهرم هم احتياج ندارد. شوهر من يك دفترچه بيمه دارد كه حق قانوني اوست، آن را بدهيد، پولتان را مي‌خواهيم چه كار؟ اما هنوز دفترچه بيمه نيامده و حالا تهمينه رفته است تا صورتحساب بيمارستان را بپردازد. ايرج خواب است، خواب كه نه، بيهوش است. ديگر كمتر چشم باز مي‌كند و اگر هم چشم باز كند كسي را نمي‌شناسد. اين بار ديگر مثل دفعات پيشين نبود كه چند روزي بستري شود، جاني بگيرد و از بيمارستان به خانه منتقل شود.

اين بار روز به روز هوشياريش كمتر شده و حالش بدتر.

اين روزها ديگر حتي مرا هم نمي‌شناسد و فقط به صداي تهمينه عكس‌العمل نشان مي‌دهد، گويي اين صدا تنها رشته ارتباطي او با اين دنياست. اما خودش هيچ‌وقت آرام نيست. دائم درهم كشيده است. گويي كه همواره در حال يادآوري صحنه‌هاي مختلف زندگي است و بعد، ناگهان يكباره چشم مي‌گشايد. با حيرت و اميد نگاهش مي‌كنم. روزهاست كه فقط منتظر معجزه‌ايم و با نگاهي كه هوشيار مي‌نمايد، نگاهم مي‌كند، اميدوارانه و با شوق مي‌گويم: سلام.

سعي مي‌كند كه سر تكان دهد و نمي‌تواند و بعد با حسرت و صدايي كه به زحمت شنيده مي‌شود مي‌گويد:

- خيلي بي‌صاحبيم.

دوباره چشم مي‌بندد و به خواب مي‌رود.



از مسوولان وزارت ارشاد خبري نيست. هنوز كسي به ديدن ايرج نيامده است. در گرماگرم دفترچه بيمه و در ساعات پس از 8 شب. ظاهرا مديرعامل فارابي با دو سه نفر همراه به ملاقات مي‌آيند، ملاقات بامزه‌يي است. ديدن بيمار نيمه‌هوشيار، در ساعت 9 شب و فقط همين. توقعي هم نيست. ظاهرا ما از نسلي هستيم كه مرده ما بيشتر طالب و خواستار دارد يا حداقل قابل تحمل‌تر است و حالا دو تا و نصفي مانده‌ايم كه يكي‌مان هم دارد مي‌رود.

ايرج در آن لحظه كوتاه هوشياري حرف درستي زد؛ سال‌هاست كه ما بي‌صاحبيم.

ساعت 4:30 صبح بود كه تهمينه تلفن كرد. از شب قبل خبر مرگ ايرج روي اغلب سايت‌ها و خبرگزاري‌ها رفته بود اما صحت نداشت. ايرج ساعت 4 صبح يكشنبه هفدهم ارديبهشت تمام كرد. ساعت 5 صبح بيمارستان بودم. تهمينه ديرتر آمد. كارهاي مقدماتي زيادي داشت كه بايد انجام مي‌داد. تلفن به چند قوم و خويش و تدارك زمينه براي مراسمي كه در راه بود.

روي تختي در آي‌سي‌يو طبقه اول بيمارستان مهراد، ايرج جدا از تمام لوله‌ها، سرم‌ها، ماسك اكسيژن، كيسه‌ها و ساير وسايل پزشكي كه در اين سي و چند روز در ميان آنها اسير بود، آسوده و آزاد چشم‌ها را بسته بود. به نظر باوركردني نمي‌آمد كه صورتش اين همه آرام، بدون اضطراب و اين همه واقعي باشد. اگر مرگ رنگي دارد، يا حس و حال خاصي دارد يا علامتي دارد، در صورت ايرج هيچ نشانه‌يي از مرگ نبود. نوعي آسودگي در صورتش به چشم مي‌خورد.

حالا ديگر تمام شده بود، آن همه سختي، آن همه درماندگي، آن همه نگراني، ‌دلواپسي، تحقير، طعنه، ترس، بي‌احترامي و اميدهاي واهي به آن همه آدم كه اسم‌شان را گذاشته بود «كليد جادو» كه مي‌آمدند. وعده مي‌دادند كه كارش را درست مي‌كنند. به فلان كس يا فلان مقام ارتباطش مي‌دهند فيلمش را از توقيف دربياورند، پروانه فيلمسازي‌اش را دوروزه مي‌گيرند، فيلمنامه‌اش را به تصويب مي‌رسانند، مثل بقيه تهيه‌كننده‌ها و كارگردان‌ها برايش وام فيلمسازي فراهم مي‌كنند و چه و چه و چه.

اما بعد كلاهش را برمي‌داشتند، سركيسه‌اش مي‌كردند و... مي‌رفتند. حالا ديگر واقعا همه چيز تمام شده بود. چقدر اين صورت آرام است.



جنازه ايرج قادري در يك آمبولانس سياهرنگ در پيشاپيش كاروان و چند اتومبيل با تعدادي اندك سرنشين در پشت سر آن، كل تعداد سرنشينان اتومبيل‌ها، به اندازه تعداد يك رديف صندلي سينما نيست.

چه كسي باور مي‌كرد تعداد تشييع‌كنندگان ايرج در مراسم خاكسپاري‌اش، از تعداد كساني كه در يك نصفه روز به ديدنش مي‌آمدند كمتر باشد. هميشه باور داشتم كه ايرج مظلوم است اما امروز بيشتر غريب به نظر مي‌آمد.

ستار اوركي كه پشت فرمان بود پرسيد:

-‌ آخه چرا اينطوري؟

- خواسته همسرش است.

سعي مي‌كنم اين خواسته تلخ را خودم باور كنم، سعي مي‌كنم حداقل براي خودم توجيهي براي آن پيدا كنم، سعي مي‌كنم بپذيرم كه در يك مراسم تشييع جنازه - واقعي- شركت دارم. سعي دارم مطمئن شوم كه همه اين صحنه‌ها واقعي است و نه صحنه‌هاي ساختگي از يك فيلم... اما نمي‌دانيم چرا هيچ چيز سر جاي خود نيست. چرا همه چيز همچون يك كابوس است - آشفته‌واريم.

تصاوير واقعي نيست... بيشتر به يك فيلم بنجل و بي‌سر و ته شبيه است. با فيلمنامه‌يي ناقص و بي‌منطق. اما فقط يك اشكال دارد... فيلم و فيلمنامه نيست تا بتوان صحنه‌هايي از آن را حذف كرد... زندگي واقعي است و از زندگي واقعي به آساني نمي‌توان صحنه‌يي را چيد و دور انداخت .... صحنه بايد ادامه پيدا مي‌كرد - و ادامه پيدا كرد - وارد جايي شديم به اسم بهشت سكينه - آن سوي جايي به اسم كمال‌آباد- آن سوي... حالا چه اهميتي دارد كه وارد كجا شديم، به هر حال قطعه هنرمندان بهشت زهرا نبود. حالا ديگر فاصله بين دو مرد كوچه مردها- فاصله بين فردين و ايرج قادري، خيلي زياد شده بود- حتي بيشتر از فاصله بين علي بلبل و قاسم رئيس.

ايرج در غسالخانه بود كه فرج حيدري تلفن كرد. زار مي‌زد و التماس كه تو رو خدا دست نگه داريد. گفتم با من نيست و در اختيار من هم نيست. تصميم همسرش است، خواست با تهمينه صحبت كند و علت اين تصميم را بپرسد. اما تهمينه تلفن را نگرفت و صحبت هم نكرد. بعد يدالله شهيدي تلفن كرد. بعد حسين فرحبخش، مرتضي شايسته و همگي متعجب و ناباور. اما جواب من همان بود. از مراسم ديگر پرسيدند. آن هم تكليفش معلوم است. قرار نيست مراسم، عمومي باشد. هزينه مراسم به موسسه محك پرداخت شده است و... تمام. طوري سوال و جواب مي‌كنند كه انگار من مسوول اين تصميمات هستم.نمي‌توانم جوابي بدهم.



احد لساني و يك نفر ديگر دو سر جنازه را مي‌گيرند و ايرج را درون هيولايي كه دهان گشوده است جا مي‌دهند. مردي ميانسال صحنه را كارگرداني مي‌كند.

- بچرخانيدش رو به قبله.

ايرج را مي‌چرخانند.

- صورتشو بذارين رو خاك

صورت بر خاك قرار مي‌گيرد... نه مثل فيلم برزخي‌ها. در تابش نور از پشت و درخشش موها در تلالو آفتاب.

بلكه در تاريكي و درون گور.

-‌ تكانش بدهيد.

احمد لساني شانه‌اش را مي‌گيرد و تكان مي‌دهد و مرد، كلمات تلقين را آغاز مي‌كند.

-‌ افهم يا ايرج. ابن علي‌اكبر. افهم.



سعي دارم بفهمم چه اتفاقي دارد مي‌افتد، آيا صحنه‌يي كه شاهد آن هستم واقعي است؟ آ‌يا اين ايرج قادري است؟

اين همان رفيق 50 ساله من است؟ اين مراسم خاكسپاري اوست؟

چرا آنقدر بد بازي مي‌كند؟ چرا صحنه آنقدر حقير است؟ چرا همه چيز غيرعادي است.

احمد لساني سعي دارد با صداي مردي كه تلقين مي‌گويد ايرج را تكان دهد اما او سنگين است و به سختي تكان مي‌خورد.

گويي نمي‌خواهد آرام بگيرد، گويي از اين همه تكان خوردن به دست اين و آن و آخر سر به دست احمد لساني خسته شده است... گويي فقط مي‌خواهد بخوابد... همه چيز تلخ است. تلخ است. تلخ است.



داريم برمي‌گرديم. ساعت 11 است. يك ساعت قبل از ظهر روز يكشنبه هفدهم ارديبهشت.

«هفت ساعت از آخرين تپش قلب ايرج قادري تا خفتن زير خاك سرد بهشت سكينه».

اين احتمالا يك ركورد است!!

پنجره اتومبيل را باز كرده‌ام تا باد به صورتم بخورد... مثل خوابگردها شده‌ام. گويي روزها طول خواهد كشيد تا از خواب به در آيم و باور كنم كه صحنه‌هاي غير قابل باوري در نمايش زندگي وجود دارد كه به شدت و به طرز چندش‌آوري واقعي است و آنقدر واقعي است كه باور كني حقيقت است و نه دروغ. ستار اوركي دوباره مي‌پرسد:

-‌ آخه چرا اينجوري؟

ديگر حوصله‌ام را سر برده است. گويي جز اين سه كلمه، امروز اين مرد هيچ چيز ديگري بر زبان ندارد. نگاهش مي‌كنم. پشت فرمان در حال رانندگي است اما صورتش غرق اشك است. آرام مي‌گويم:

- ميدوني ما خيلي بي‌صاحبيم؟

-چي؟

آه مي‌كشم.

- هيچي



وقتي عكس‌هاي فيلم برزخي‌ها را از سردر سينماها پايين مي‌كشيدند، من و ايرج، آن سوي خيابان روبه‌روي يكي از سينماها داخل اتومبيل نشسته بوديم و به مرداني مي‌نگريستم كه با شعار و ناسزاگويان، آفيش‌ها و پلاكاردها را پاره مي‌كردند و بر زمين مي‌ريختند. فريادي و ناسزايي و پس از آن تكه‌هاي صورت فردين بود بر زمين و سپس فريادي ديگر و ناسزايي ديگر و جوي آبي كه تكه‌هاي صورت ملك‌مطيعي را مي‌برد و بعد صورت و عكس ايرج قادري و بعد...

رنگ ايرج مثل گچ سفيد شده بود. مثل يك مرده. لب‌هاي كبودش مي‌لرزيد در پي گفتن كلمه‌يي كه پيدايش نمي‌كرد. دستم را روي دستش گذاشتم تا آرامش كنم. دلداري‌دهنده گفتم:

-درست ميشه، نميذاريم حاصل زحمتمون اينجوري نابود بشه. يه نامه مي‌نويسيم به...

صداي خسته و خفه‌اش كلامم را بريد. انگار كلمه‌يي كه در پي‌اش بود پيدا كرده بود...

نگاهم نكرد. فقط لب‌هايش جنبيد و اين بار با صدا و به همراه قطره‌يي اشك كه بر گونه‌اش حركت مي‌كرد:

- خيلي بي‌صاحبيم



مرد بي‌صاحب را چال كرديم و برگشتيم. با يك ركورد استثنايي. هفت ساعت از آخرين نفس تا اولين سفارش:

- افهم يا ايرج... ابن علي‌اكبر... افهم

تمام شد و رفت؛ يكي از آن دو نفر و نصفي هم پريد. خيال دوستان، دوستداران، دشمنان، رقيبان، حسودان، مرده‌خوران، زنده‌خوران... خيال همه راحت. شهر امن و امان است؛ ايرج قادري رفت.



هنوز به خانه نرسيده بودم كه تلفن‌ها شروع شد. مرتضي شايسته، سعيد سلطاني، زرين‌كوب، مهدي صباغ‌‌زاده، حسين فرحبخش و همه در اعتراض.

- آقا آخه چرا؟ چرا اين طوري؟

و بعد تلفن از سوي كساني كه نمي‌شناختم. آدم‌هايي كه نام و فاميل همه‌شان يكي بود: دوستدار ايرج . ساعتي بعد امانم بريده شد. از توضيح دادن، توجيه‌ كردن، راست و دروغ به هم بافتن خسته شده بودم، نمي‌دانستم چه بگويم. جواب اين همه آدم معترض را چگونه بدهم.



صدايش خش‌دار بود و لهجه‌اش جنوبي. مي‌گفت بچه آبادان است. نامش يا زاير صالح يا صالح زاير يا چيزي شبيه اين بود. فرياد مي‌زد، گريه مي‌كرد، تهديد مي‌كرد:

- خيالت چه‌كارشي؟ رفيقي كه باش. صاحبش كه نيستي. به چه اجازه اين جوري بردي چپانديش تو خاك؟ بي‌صاحب گير آوردي؟

بدون يك كلمه حرف فقط گوش مي‌دهم. مفصل‌تر از اين است كه بتوانم آنچه را كه گفت بازگو كنم اما اگر اصطلاح «له و لورده» معنايي داشته باشد و اگر بتوان با كلمات كسي را «له و لورده كرد» زاير صالح يا صالح زاير همين بلا را سر من آورد.

شام غريبان

اولين شب سفر بي‌بازگشت ايرج است. روي پله‌هاي حياط نشسته و به تاريكي چشم دوخته‌ام. ساعتي پيش مجبور شدم به مرتضي شايسته تلفن كنم و بخواهم كه فردا صبح با هم ملاقات كنيم.

مي‌خواهم پيشنهاد كنم كه از سوي دوستان و همكارانش مراسمي به يادش برگزار شود.

قضايا آن گونه پيش نرفت كه انتظار داشتيم. جماعتي بودند كه ناديده گرفته شده بودند. رفتيم در ناكجاآباد ايرج را به خاك سپرديم؛ غسل و نماز و نوحه و فاتحه و بعد خلاص...

گفتيم تمام شد و رفت. اما غروب نشده آدم‌هايي سر برآوردند. از اين سو و آن سو. از اين شهر و آن شهر از كارون تا ارس. از تبريز تا زاهدان. از هر طبقه و هر سن و هر جنسي كه با همه تفاوت‌هايشان در يك گفته مشترك بودند كه: ما را نمي‌توانيد ناديده بگيريد.

شب روي سرم خيمه زده است. اشك‌هايم بند نمي‌آيد. چشم‌هايم سرخ و خسته است. اما براي اولين بار در سرتاسر اين روز سراسر اندوه لبخند مي‌زنم و بعد آن سان كه انگار ايرج روبه‌رويم نشسته است نجوا مي‌كنم:

- هي پسر. ما آنقدرهام بي‌صاحب نيستيم.

هفدهم ارديبهشت 91
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday 7 May 2012

نادر شاه افشار






نادر شاه افشار : برای حدود و مرزهای کشورم هیچ وقت با کسی گفتگو نمی کنم ، بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به چنگ می آورم و از آن حراست می کنم .




در سرزمینی که فقر و انحطاط و تجاوزگری در آن بیداد می کند، ساختن مسجد و خواندن نماز و دعا، به چه دردی می خورد. این پول ها و سرمایه را باید برای ساختن و پروراندن جوانانی شجاع و میهن پرست خرج کرد، که اول ستون یک مملکت آزاد را بسازند.. خمس و زکات و اوقاف تان را، به این جوانها بدهید
نادر شاه افشار. سخنرانی بهنگام تاجگذاری در دشت مغان







با خود می گفتم؛ باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم. من همیشه به دنبال نوری بودم , نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار بیگانگان قرار گرفته و دستانت بسته است. نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست. نیرویی با عشق به ایران از اعماقم فریاد می زد؛ تو می توانی التیام گر باشی. حرکتم را با نام ایران آغاز کردم
نادر شاه افشار . سخنرانی در دشت مغان بهنگام تاجگذاری





نادر شاه افشار : کمربند و تاج سلطنت، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد، اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد.
این آرزوی همه عمرم بوده است




نادر شاه افشار: شاهنامه فردوسی خردمند، راهنمای من در طول زندگی بوده است. ای مردم، در انتخاب بزرگان کشور خود دقت کنید و کسانی را که نیرنگ کار , جاه طلب و خودخواه و شیاد هستند را به حضورتان راه ندهید .
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday 6 May 2012

نامـدارانی که در سـال 90 از دسـت دادیــم ...


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

































نامـدارانی که در سـال 90 از دسـت دادیــم ...

سال ۱۳۹۰ سالی بود چون دیگر سال ها، سالی که در آن صداهایی خاموش شد، چشم هایی فروخفت، قلم هایی آویخته شد، دستانی از لرزیدن بازایستاد و خدا را چه دیدی، شاید سال زایش مادران ایران زمین بود تا جای بزرگان بی نیاز از این دنیا را پرکنند. این سال در حالی به آخر می رسد که بسیاری از همراهان اش را در میانه ی راه جاگذاشته است. مانند سال پیش، این فهرست، نام دارانی هستند که دیگر در میان مان نبوده، تنها آثار و یادشان بر ذهن مان باقی خواهندماند. اینان که رفته اند یا خفتگان عزت مند -اند که از نبودشان گرد غم بر چهره ی دوستدارانشان مانده، کسانی که مصداق همان بیت «از شمار چشم یک تن کم – وز شمار خرد هزاران بیش» هستند؛ و یا جماعتی اند که مرگ شان عبرت است و آغاز آرامشِ ماندگان. روان عزت مندان شان شاد و یادشان جاوید
به نقل از من و تو
گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی

 ایران
 سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســان | www.IranSun.net



گروه اینترنتی

 ایران
 سان
 |
 www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه
 اینترنتی
 ایران

 سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان
 |

 www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه

 اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران

 ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان |
 www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــــــان | www.IranSun.net
گروه اینترنتی
 ایران
 ســــــــان |
 www.IranSun.net
درگذشتگــان ســال 1390
 
۹ فروردین: محمد ورشوچی، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون (زاده‌ی ۱۳۰۴)

۹ فروردین: محسن دگمه‌چی، زندانی سیاسی (زاده‌ی)

۱۰ فروردین: رضا صفدری، مجری و برنامه‌ساز تلویزیون (۱۳۴۲)

۱۰ فروردین: میراسماعیل موسوی، پدر میرحسین موسوی (زاده‌ی )

۲۷ فروردین: بیژن پاکزاد، طراح مد و لباس (زاده‌ی ۱۳۲۳)

۶ اردی‌بهشت: بهاره علوی، وبلاگ‌نویس و فعال حقوق بشر (زاده‌ی ۱۳۶۹)

۷ اردی‌بهشت: جواد ذوالفقاری، مدرس و کارگردان تئاتر عروسکی (زاده‌ی ۱۳۳۱)

۸ اردی‌بهشت: منوچهر سخایی، خواننده موسیقی پاپ (زاده‌ی ۱۳۱۴)

۹ اردی‌بهشت: سیامک پورزند، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی (زاده‌ی ۱۳۱۰)

۹ اردی‌بهشت: هراند هاکوپیان، بازیگر و تهیه‌کننده سینما و تلویزیون (زاده‌ی ۱۳۲۹)

۲ خرداد: ناصر حجازی، دروازه‌بان پیشین تیم ملی فوتبال و مربی (زاده‌ی ۱۳۲۸)

۸ خرداد: میرصالح حسینی، شاعر و محقق (زاده‌ی ۱۳۲۴)

۱۰ خرداد: عزت‌الله سحابی، فعال ملی-مذهبی (زاده‌ی ۱۳۰۹)

۱۱ خرداد: هاله سحابی، فرزند عزت‌الله سحابی و از فعالان حقوق زنان (زاده‌ی ۱۳۳۶)

۱۷ خرداد: سیروس صابر، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون (زاده‌ی ۱۳۱۹)

۲۱ خرداد: هدی صابر، روزنامه‌نگار و فعال ملی-مذهبی (زاده‌ی ۱۳۳۸)

۳ تیر: تومیسلاو ایویچ، سرمربی پیشین تیم‌ ملی فوتبال ایران (زاده‌ی ۱۳۱۳/۱۹۳۳)

۱۳ تیر: فریدون زرین بال، نوازنده ویولا در ارکستر های سمفونیک تهران و ملی ایران (زاده‌ی )

۱۸ تیر: فرهاد فارسی، طراح صحنه سینمای ایران (زاده‌ی )

۲۱ تیر: یاسر انصاری، مدیر سبزپرس و دبیر کانون عالی گسترش فضای سبز (زاده‌ی ۱۳۵۸)

۲۶ تیر: روح‌الله داداشی، قوی‌ترین مرد ایران (زاده‌ی ۱۳۶۱)

۳۰ تیر: فرانک میری، بازیگر تئاتر و سینما (زاده‌ی ۱۳۶۲)

۳۱ تیر: لیلا اسفندیاری، کوهنورد و اولین زن ایرانی فاتح نانگاپاربات ۸۱۲۶ متری (زاده‌ی ۱۳۴۹ )

۳۱ تیر: ماشاالله شابامری، خواننده و مقام‌دان بلوچ (زاده‌ی ۱۳۳۰)

۱۹ امرداد: بابک معصومی، بازیکن پیشین تیم‌ ملی فوتسال ایران (زاده‌ی ۱۳۵۱ )

۳۱ امرداد: رضا بدیعی، کارگردان ایرانی سینمای هالیوود (زاده‌ی ۱۳۰۹)

۷ شهریور: ناصر میرزایی، پیشکسوت فوتبال لرستان (زاده‌ی ۱۳۳۰)

۱۳ شهریور: سیدحسین الهامی، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار (زاده‌ی )

۱۴ مهر: مهرداد مشایخی، جامعه‌شناس و استاد دانشگاه جرج تاون واشنگتن دی سی (زاده‌ی ۱۳۳۲)

۱۶ مهر: عظیم خلیلی، شاعر (زاده‌ی ۱۳۲۰)

۲۶ مهر: شاه‌علی سرخانی، بازیگر سینما و تلویزیون (زاده‌ی ۱۳۲۱/۱۹۴۲)

۲ آبان: تیمور لکستانی، پدر صنعت برق ایران و از بنیان‌گذاران دانشگاه شریف (زاده‌ی ۱۲۹۴)

۳ آبان: مجید فروغی، بازیگر تئاتر (زاده‌ی ۱۳۴۰)

۸ آبان: عباسعلی عمید زنجانی، رئیس پیشین دانشگاه تهران (زاده‌ی ۱۳۱۶)

۱۶ آبان: خسرو رحیمیان، نوازنده پیشین ارکسترهای ملی و سمفونیک تهران (زاده‌ی ۱۳۲۴)

۳۰ آبان: رفیق تقی، نویسنده سرشناس آذربایجان (زاده‌ی ۱۳۲۹/۱۹۵۰)

۱۱ آذر: اسماعیل نورافشان، عکاس ورزشی (زاده‌ی ۱۳۰۷)

۱۴ آذر: غلامرضا بروسان، شاعر (زاده‌ی ۱۳۵۲)

۱۴ آذر: الهام اسلامی، شاعر (زاده‌ی ۱۳۶۲)

۱۸ آذر: میرمحمد تجدد، بازیگر سینما (زاده‌ی ۱۳۰۸)

۲۵ آذر: پرویز منصوری، مدرس عرصه‌ی موسیقی و مترجم (زاده‌ی ۱۳۰۳)

۲۲ دی: احمد افشار، صاحب چای احمد و خیر ایرانی (زاده‌ی )

۲۳ دی: ایرج گرگین، پیشکسوت رسانه‌، روزنامه‌نگار و از مدیران پیشین تلویزیون ملی ایران (زاده‌ی ۱۳۱۳)

۲۵ دی: موسی بلوچ، دونلی‌نواز بلوچ (زاده‌ی )

۲۷ دی: عبدالله بوتیمار، بازیگر و دوبلور قدیمی سینما (زاده‌ی ۱۳۱۱)

۱۵ بهمن: هدیش بیگلری شاملو، طراح جلوه های ویژه (زاده‌ی )

۱۷ بهمن: اسفندیار احمدیه، بانی انیمیشن در ایران (زاده‌ی ۱۳۰۷)

۱۷ بهمن: فریدون فریاد، شاعر و مترجم مقیم یونان (زاده‌ی ۱۳۲۸ )

۱۹ بهمن: ابراهیم یونسی، نویسنده و مترجم (زاده‌ی ۱۳۰۵)

۲۱ بهمن: پرویز رجبی، ایران‌شناس، مورخ و نویسنده (زاده‌ی ۱۳۱۸)

۲۹ بهمن: مریم بهروزی، دبیر کل جامعه زینب (زاده‌ی ۱۳۲۴)

۱۲ اسفند: منوچهر واحدی، روزنامه‌نگار ورزشی (زاده‌ی ۱۳۳۳)

۱۸ اسفند: سیمین دانشور، نویسنده (زاده‌ی ۱۳۰۰)

۲۲ اسفند: عبدالمحمد روح‌بخشان، مترجم و ویراستار (زاده‌ی ۱۳۱۷)

۲۸ اسفند: جلال ذوالفنون، آهنگساز و نوازنده‌ی سه‌تار (زاده‌ی ۱۳۱۶)

 
روحشـــان شاد و یادشان گرامــی باد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday 5 May 2012

عکس مهناز افشار در استخر



پ ن پ

چی فکر کردی؟؟
(:

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin