چه كسي باور ميكرد تعداد تشييعكنندگان ايرج در مراسم خاكسپارياش از تعداد كساني كه در يك نصفه روز به ديدنش ميآمدند كمتر باشد |
بعدازظهر بود كه تهمينه از بابلسر تلفن كرد و گفت دارند ايرج را با آمبولانس ميآورند تهران و گفت كه خودش با ماشين از پس آمبولانس در راه است؛ اما تعطيلات نوروز است و جاده شلوغ و نميداند كه ميتواند سايه به سايه آمبولانس بيايد يا نه و خواست كه به بيمارستان بروم و وقتي ايرج را آوردند تحويلش بگيرم، بالاخره مريض بايد صاحبي داشته باشد. پرستار صدايش كرد: - آقاي قادري، امروز چه روزيه؟ ميخواست درجه هوشيارياش را بفهمد. اما چشمهاي ايرج همچنان بسته ماند و جوابي نيامد. پرستار با صداي بلندتر و تحكم بيشتر پرسيد - امروز چه روزيه آقاي قادري؟ هراسان چشمهايش را گشود، با ترس و واهمه آن را به پرستار دوخت، پيشانياش چين برداشت، ابروهايش را درهم كشيد و همچون ماهي افتاده بر خاك چند بار دهانش را باز و بسته كرد. بعد از بازداشتش در سي و چند سال پيش كه بر اثر يك سوءتفاهم تا دم مرگ هم پيش رفت، حالتش اينگونه شده بود، حالا ديگر از صداهاي اينچنين با تحكم و شديد و هر نوع پرسش و سوال دچار اضطراب ميشد، چانهاش لرزيد و به زحمت و دشواري زمزمه كرد: - سهشنبه با نگاهي صادقانه به پرستار چشم دوخت تا به او بباوراند كه در جواب دادن صادق بوده و دروغ نگفته است. پرستار سر تكان داد، چيزي روي برگهيي نوشت، تخت را دور زد و وقتي از كنار من ميگذشت نجوا كرد: - درجه هوشياريش پايينه. درست ميگفت. شنبه بود، نه سهشنبه. تهمينه رفته است تا صورتحساب بيمارستان را بدهد. از روزي كه بستري شد، دائم ميگويند كه ورقه بيمه تكميلياش را ميآورند، كه هنوز نياوردهاند؛ گفتند امروز، بعد فردا، پسفردا، شنبه، دوشنبه. اما ورقه بيمه نيامد كه نيامد بعد گفتند صورتحساب بيمارستان را بدهيد كه ما پول به حساب بيمارستان بريزيم كه تهمينه مخالفت كرد. اصرار كردند و دوباره پيغام فرستادند كه آمادهاند پول بيمارستان را بپردازند و آخر سر داد تهمينه درآمد كه: - آقاجان چه اصراري داريد محتاجپروري كنيد؟ من احتياج ندارم، شوهرم هم احتياج ندارد. شوهر من يك دفترچه بيمه دارد كه حق قانوني اوست، آن را بدهيد، پولتان را ميخواهيم چه كار؟ اما هنوز دفترچه بيمه نيامده و حالا تهمينه رفته است تا صورتحساب بيمارستان را بپردازد. ايرج خواب است، خواب كه نه، بيهوش است. ديگر كمتر چشم باز ميكند و اگر هم چشم باز كند كسي را نميشناسد. اين بار ديگر مثل دفعات پيشين نبود كه چند روزي بستري شود، جاني بگيرد و از بيمارستان به خانه منتقل شود. اين بار روز به روز هوشياريش كمتر شده و حالش بدتر. اين روزها ديگر حتي مرا هم نميشناسد و فقط به صداي تهمينه عكسالعمل نشان ميدهد، گويي اين صدا تنها رشته ارتباطي او با اين دنياست. اما خودش هيچوقت آرام نيست. دائم درهم كشيده است. گويي كه همواره در حال يادآوري صحنههاي مختلف زندگي است و بعد، ناگهان يكباره چشم ميگشايد. با حيرت و اميد نگاهش ميكنم. روزهاست كه فقط منتظر معجزهايم و با نگاهي كه هوشيار مينمايد، نگاهم ميكند، اميدوارانه و با شوق ميگويم: سلام. سعي ميكند كه سر تكان دهد و نميتواند و بعد با حسرت و صدايي كه به زحمت شنيده ميشود ميگويد: - خيلي بيصاحبيم. دوباره چشم ميبندد و به خواب ميرود. از مسوولان وزارت ارشاد خبري نيست. هنوز كسي به ديدن ايرج نيامده است. در گرماگرم دفترچه بيمه و در ساعات پس از 8 شب. ظاهرا مديرعامل فارابي با دو سه نفر همراه به ملاقات ميآيند، ملاقات بامزهيي است. ديدن بيمار نيمههوشيار، در ساعت 9 شب و فقط همين. توقعي هم نيست. ظاهرا ما از نسلي هستيم كه مرده ما بيشتر طالب و خواستار دارد يا حداقل قابل تحملتر است و حالا دو تا و نصفي ماندهايم كه يكيمان هم دارد ميرود. ايرج در آن لحظه كوتاه هوشياري حرف درستي زد؛ سالهاست كه ما بيصاحبيم. ساعت 4:30 صبح بود كه تهمينه تلفن كرد. از شب قبل خبر مرگ ايرج روي اغلب سايتها و خبرگزاريها رفته بود اما صحت نداشت. ايرج ساعت 4 صبح يكشنبه هفدهم ارديبهشت تمام كرد. ساعت 5 صبح بيمارستان بودم. تهمينه ديرتر آمد. كارهاي مقدماتي زيادي داشت كه بايد انجام ميداد. تلفن به چند قوم و خويش و تدارك زمينه براي مراسمي كه در راه بود. روي تختي در آيسييو طبقه اول بيمارستان مهراد، ايرج جدا از تمام لولهها، سرمها، ماسك اكسيژن، كيسهها و ساير وسايل پزشكي كه در اين سي و چند روز در ميان آنها اسير بود، آسوده و آزاد چشمها را بسته بود. به نظر باوركردني نميآمد كه صورتش اين همه آرام، بدون اضطراب و اين همه واقعي باشد. اگر مرگ رنگي دارد، يا حس و حال خاصي دارد يا علامتي دارد، در صورت ايرج هيچ نشانهيي از مرگ نبود. نوعي آسودگي در صورتش به چشم ميخورد. حالا ديگر تمام شده بود، آن همه سختي، آن همه درماندگي، آن همه نگراني، دلواپسي، تحقير، طعنه، ترس، بياحترامي و اميدهاي واهي به آن همه آدم كه اسمشان را گذاشته بود «كليد جادو» كه ميآمدند. وعده ميدادند كه كارش را درست ميكنند. به فلان كس يا فلان مقام ارتباطش ميدهند فيلمش را از توقيف دربياورند، پروانه فيلمسازياش را دوروزه ميگيرند، فيلمنامهاش را به تصويب ميرسانند، مثل بقيه تهيهكنندهها و كارگردانها برايش وام فيلمسازي فراهم ميكنند و چه و چه و چه. اما بعد كلاهش را برميداشتند، سركيسهاش ميكردند و... ميرفتند. حالا ديگر واقعا همه چيز تمام شده بود. چقدر اين صورت آرام است. جنازه ايرج قادري در يك آمبولانس سياهرنگ در پيشاپيش كاروان و چند اتومبيل با تعدادي اندك سرنشين در پشت سر آن، كل تعداد سرنشينان اتومبيلها، به اندازه تعداد يك رديف صندلي سينما نيست. چه كسي باور ميكرد تعداد تشييعكنندگان ايرج در مراسم خاكسپارياش، از تعداد كساني كه در يك نصفه روز به ديدنش ميآمدند كمتر باشد. هميشه باور داشتم كه ايرج مظلوم است اما امروز بيشتر غريب به نظر ميآمد. ستار اوركي كه پشت فرمان بود پرسيد: - آخه چرا اينطوري؟ - خواسته همسرش است. سعي ميكنم اين خواسته تلخ را خودم باور كنم، سعي ميكنم حداقل براي خودم توجيهي براي آن پيدا كنم، سعي ميكنم بپذيرم كه در يك مراسم تشييع جنازه - واقعي- شركت دارم. سعي دارم مطمئن شوم كه همه اين صحنهها واقعي است و نه صحنههاي ساختگي از يك فيلم... اما نميدانيم چرا هيچ چيز سر جاي خود نيست. چرا همه چيز همچون يك كابوس است - آشفتهواريم. تصاوير واقعي نيست... بيشتر به يك فيلم بنجل و بيسر و ته شبيه است. با فيلمنامهيي ناقص و بيمنطق. اما فقط يك اشكال دارد... فيلم و فيلمنامه نيست تا بتوان صحنههايي از آن را حذف كرد... زندگي واقعي است و از زندگي واقعي به آساني نميتوان صحنهيي را چيد و دور انداخت .... صحنه بايد ادامه پيدا ميكرد - و ادامه پيدا كرد - وارد جايي شديم به اسم بهشت سكينه - آن سوي جايي به اسم كمالآباد- آن سوي... حالا چه اهميتي دارد كه وارد كجا شديم، به هر حال قطعه هنرمندان بهشت زهرا نبود. حالا ديگر فاصله بين دو مرد كوچه مردها- فاصله بين فردين و ايرج قادري، خيلي زياد شده بود- حتي بيشتر از فاصله بين علي بلبل و قاسم رئيس. ايرج در غسالخانه بود كه فرج حيدري تلفن كرد. زار ميزد و التماس كه تو رو خدا دست نگه داريد. گفتم با من نيست و در اختيار من هم نيست. تصميم همسرش است، خواست با تهمينه صحبت كند و علت اين تصميم را بپرسد. اما تهمينه تلفن را نگرفت و صحبت هم نكرد. بعد يدالله شهيدي تلفن كرد. بعد حسين فرحبخش، مرتضي شايسته و همگي متعجب و ناباور. اما جواب من همان بود. از مراسم ديگر پرسيدند. آن هم تكليفش معلوم است. قرار نيست مراسم، عمومي باشد. هزينه مراسم به موسسه محك پرداخت شده است و... تمام. طوري سوال و جواب ميكنند كه انگار من مسوول اين تصميمات هستم.نميتوانم جوابي بدهم. احد لساني و يك نفر ديگر دو سر جنازه را ميگيرند و ايرج را درون هيولايي كه دهان گشوده است جا ميدهند. مردي ميانسال صحنه را كارگرداني ميكند. - بچرخانيدش رو به قبله. ايرج را ميچرخانند. - صورتشو بذارين رو خاك صورت بر خاك قرار ميگيرد... نه مثل فيلم برزخيها. در تابش نور از پشت و درخشش موها در تلالو آفتاب. بلكه در تاريكي و درون گور. - تكانش بدهيد. احمد لساني شانهاش را ميگيرد و تكان ميدهد و مرد، كلمات تلقين را آغاز ميكند. - افهم يا ايرج. ابن علياكبر. افهم. سعي دارم بفهمم چه اتفاقي دارد ميافتد، آيا صحنهيي كه شاهد آن هستم واقعي است؟ آيا اين ايرج قادري است؟ اين همان رفيق 50 ساله من است؟ اين مراسم خاكسپاري اوست؟ چرا آنقدر بد بازي ميكند؟ چرا صحنه آنقدر حقير است؟ چرا همه چيز غيرعادي است. احمد لساني سعي دارد با صداي مردي كه تلقين ميگويد ايرج را تكان دهد اما او سنگين است و به سختي تكان ميخورد. گويي نميخواهد آرام بگيرد، گويي از اين همه تكان خوردن به دست اين و آن و آخر سر به دست احمد لساني خسته شده است... گويي فقط ميخواهد بخوابد... همه چيز تلخ است. تلخ است. تلخ است. داريم برميگرديم. ساعت 11 است. يك ساعت قبل از ظهر روز يكشنبه هفدهم ارديبهشت. «هفت ساعت از آخرين تپش قلب ايرج قادري تا خفتن زير خاك سرد بهشت سكينه». اين احتمالا يك ركورد است!! پنجره اتومبيل را باز كردهام تا باد به صورتم بخورد... مثل خوابگردها شدهام. گويي روزها طول خواهد كشيد تا از خواب به در آيم و باور كنم كه صحنههاي غير قابل باوري در نمايش زندگي وجود دارد كه به شدت و به طرز چندشآوري واقعي است و آنقدر واقعي است كه باور كني حقيقت است و نه دروغ. ستار اوركي دوباره ميپرسد: - آخه چرا اينجوري؟ ديگر حوصلهام را سر برده است. گويي جز اين سه كلمه، امروز اين مرد هيچ چيز ديگري بر زبان ندارد. نگاهش ميكنم. پشت فرمان در حال رانندگي است اما صورتش غرق اشك است. آرام ميگويم: - ميدوني ما خيلي بيصاحبيم؟ -چي؟ آه ميكشم. - هيچي وقتي عكسهاي فيلم برزخيها را از سردر سينماها پايين ميكشيدند، من و ايرج، آن سوي خيابان روبهروي يكي از سينماها داخل اتومبيل نشسته بوديم و به مرداني مينگريستم كه با شعار و ناسزاگويان، آفيشها و پلاكاردها را پاره ميكردند و بر زمين ميريختند. فريادي و ناسزايي و پس از آن تكههاي صورت فردين بود بر زمين و سپس فريادي ديگر و ناسزايي ديگر و جوي آبي كه تكههاي صورت ملكمطيعي را ميبرد و بعد صورت و عكس ايرج قادري و بعد... رنگ ايرج مثل گچ سفيد شده بود. مثل يك مرده. لبهاي كبودش ميلرزيد در پي گفتن كلمهيي كه پيدايش نميكرد. دستم را روي دستش گذاشتم تا آرامش كنم. دلداريدهنده گفتم: -درست ميشه، نميذاريم حاصل زحمتمون اينجوري نابود بشه. يه نامه مينويسيم به... صداي خسته و خفهاش كلامم را بريد. انگار كلمهيي كه در پياش بود پيدا كرده بود... نگاهم نكرد. فقط لبهايش جنبيد و اين بار با صدا و به همراه قطرهيي اشك كه بر گونهاش حركت ميكرد: - خيلي بيصاحبيم مرد بيصاحب را چال كرديم و برگشتيم. با يك ركورد استثنايي. هفت ساعت از آخرين نفس تا اولين سفارش: - افهم يا ايرج... ابن علياكبر... افهم تمام شد و رفت؛ يكي از آن دو نفر و نصفي هم پريد. خيال دوستان، دوستداران، دشمنان، رقيبان، حسودان، مردهخوران، زندهخوران... خيال همه راحت. شهر امن و امان است؛ ايرج قادري رفت. هنوز به خانه نرسيده بودم كه تلفنها شروع شد. مرتضي شايسته، سعيد سلطاني، زرينكوب، مهدي صباغزاده، حسين فرحبخش و همه در اعتراض. - آقا آخه چرا؟ چرا اين طوري؟ و بعد تلفن از سوي كساني كه نميشناختم. آدمهايي كه نام و فاميل همهشان يكي بود: دوستدار ايرج . ساعتي بعد امانم بريده شد. از توضيح دادن، توجيه كردن، راست و دروغ به هم بافتن خسته شده بودم، نميدانستم چه بگويم. جواب اين همه آدم معترض را چگونه بدهم. صدايش خشدار بود و لهجهاش جنوبي. ميگفت بچه آبادان است. نامش يا زاير صالح يا صالح زاير يا چيزي شبيه اين بود. فرياد ميزد، گريه ميكرد، تهديد ميكرد: - خيالت چهكارشي؟ رفيقي كه باش. صاحبش كه نيستي. به چه اجازه اين جوري بردي چپانديش تو خاك؟ بيصاحب گير آوردي؟ بدون يك كلمه حرف فقط گوش ميدهم. مفصلتر از اين است كه بتوانم آنچه را كه گفت بازگو كنم اما اگر اصطلاح «له و لورده» معنايي داشته باشد و اگر بتوان با كلمات كسي را «له و لورده كرد» زاير صالح يا صالح زاير همين بلا را سر من آورد. شام غريبان اولين شب سفر بيبازگشت ايرج است. روي پلههاي حياط نشسته و به تاريكي چشم دوختهام. ساعتي پيش مجبور شدم به مرتضي شايسته تلفن كنم و بخواهم كه فردا صبح با هم ملاقات كنيم. ميخواهم پيشنهاد كنم كه از سوي دوستان و همكارانش مراسمي به يادش برگزار شود. قضايا آن گونه پيش نرفت كه انتظار داشتيم. جماعتي بودند كه ناديده گرفته شده بودند. رفتيم در ناكجاآباد ايرج را به خاك سپرديم؛ غسل و نماز و نوحه و فاتحه و بعد خلاص... گفتيم تمام شد و رفت. اما غروب نشده آدمهايي سر برآوردند. از اين سو و آن سو. از اين شهر و آن شهر از كارون تا ارس. از تبريز تا زاهدان. از هر طبقه و هر سن و هر جنسي كه با همه تفاوتهايشان در يك گفته مشترك بودند كه: ما را نميتوانيد ناديده بگيريد. شب روي سرم خيمه زده است. اشكهايم بند نميآيد. چشمهايم سرخ و خسته است. اما براي اولين بار در سرتاسر اين روز سراسر اندوه لبخند ميزنم و بعد آن سان كه انگار ايرج روبهرويم نشسته است نجوا ميكنم: - هي پسر. ما آنقدرهام بيصاحب نيستيم. هفدهم ارديبهشت 91 |
Thursday, 10 May 2012
ناگفتههاي مرگ ايرج قادري از زبان رفيق 50 سالهاش، سعيد مطلبي
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
واقعا با کسانی که ریدند به فرهنگ و سینمای یک ملت ، چه باید کرد؟ این آقای سعید مطلبی هم به اندازه مرحوم "ایرج قادری" مسئول است . مسئول در به گند کشیدن سینما ، هنر و فرهنگ . مسئول برای هنرپیشه - رقاص- روسپی پروری. مسئول در مقابل تحمیق سلیقه یک ملت . مسئول در برابر واکنش ملت به این فرهنگ که به عصیان سال 57 انجامید. اقای "ایرج قادری" که رفت ، ولی امید است این آقای "سعید مطلبی" به خود آید و در این مدت باقی مانده جبران کند.
ReplyDelete